با من برنـــــو به دوش یاغی مشروطهخواه
عشق کاری کرده که تبریز میسوزد در آه
بعدها تاریخ میگوید که چشمانت چه کرد؟
با من تنهــــاتــــر از ستارخان ِ بــــیسپاه
موی من مانند یال اسب مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتـــــری چوپان سیاه
هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کنده پیر بلوطـــی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیــخا را بیاندازد بــه چاه
آدمیزادست و عشق و دل بــه هر کاری زدن
آدمست و سیب خوردن آدمست و اشتباه
سوختم دیدم قدیمیها چه زیبا گفتهاند
“دانه فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه”
در مطلب قبل درباره مفهوم، هدف و کلیات ابتدایی “بازاریابی محتوا” گفتم و در این مطلب میخواهم به چند سوال اساسی در مورد چگونگی آغاز یک پروژه “بازاریابی محتوا” پاسخ دهم. البته پاسخ بیمعنا است چون جواب هرکدام از این سوالها در هر کسب و کاری متفاوت بوده و بیشتر به توضیح آنها میپردازم.
در مطلب قبل از دید یک نگارنده به بررسی موضوع پرداختم و دلایل مخالفت و موافقت خویش را با او بیان کردم، در این مطلب نگارندهای نیست و هرچه هست نظرات و مطالعه شخصی است. (بیشتر…)
من از اون دسته آدمهایی هستم که هر ۳۶۵ روز سال، صبح که بیدار میشم اول دوش میگیرم و خب به مانند هر کسی که مقداری دغدغه داره حتی قبل از باز شدن چَشمهایم به کارم دارم فکر میکنم. این ماجرا باعث “یوریکا” گفتنهای زیادی شده است. دیروز صبح بخشی بزرگ از یک آغاز را کشف کردم. “بازاریابی محتوا” برای محصولی قدیمی اما آیندهدار.
در عمر گرانبهای خویشتن برای سومین بار است که پروژه بازاریابی محتوا را آغاز میکنم و خوب دو دفعه گذشته چراغی شده است برای آینده. شاید به نظر برسد بازاریابی محتوا چیز خاصی نیست و خب برو تو دل ماجرا اما معتقد شدهام که تعاریف این مفهوم در رابطه با هر کسب و کار متفاوت است.
مرگ کودک ایزدی باعث شد که برای اولین بار تو سال 1393 به فکر این ناکجاآباد بیافتم و دلم بخواد دوباره درد و دلم رو بنویسم؛ البته درد و دل به همراه دغدغه.
من یک داداش 9 ساله دارم به اسم فواد؛ کلا برا خودش آتیشپارهای شده، در این برهه حساس کنونی من و داداشم سر چیزای الکی باهم بحث نمیکنیم بلکه سر حجم اینترنت بحث میکنیم. من با این سنم بازی آنلاین نمیکنم که این بچه بازی آنلاین میزنه.
امروز فهمیدم که یک بچه از تبرا ایزدیان عراق فوت کرده؛ خب کنجکاو از همه جا رفتم نشستم بخونم چی شده که دیدم ای دل غافل ویدئو داره و نسل ماهم تنبل در خواندن و عاشق دیدن و شنیدم ویدئو رو پلی کردم. داستان یک کودک بینام و نشان و بی پناه در یک بیمارستان در شمال سوریه. گزارش برا یکی از گزارشگرهای بیبیسی فارسی و بود خب کارشونو بلدن.
تمام مدت این ویدئو به فواد (داداشم) فکر میکردم؛ شاید مضحک به نظر بیاد ولی شباهت زیادی دارن باهم، برادر خودم رو تصور کردم که دچار این مصیبت شده و خانوادش مجبور به انتخاب شدن؛ توجه کنیم که مجبور شدن؛ و متفاوت از آدمی که هستم و جنگ رو یک چیز طبیعی میدونم و همیشه معتقد بودن جنگ یه “بدِ اجباریه”؛ شروع کردم به لعن و نفرین.
جنگ از اونجایی شروع میشه که بخوای با تفکرات و اعتقادات خود را با لگد تو حلق بقیه بکنی. ولی باید یادمون باشه هوای بغل دستیمون رو داشته باشیم مخصوصا اگر بچه بود.
نمیتوان برای زندگی دیگران تصمیم گرفت؛ اما میتوان به آنها کمک کرد براساس علم و علایقشان بهترین تصمیم را در زمانی خاص بگیرند. برای من این کار رو انجام دادن دوستانم و من الان دچار این موقعیت شدم و میخواهم به یکی از دوستان کمک کنم تا در این زمان بهترین تصمیم را بسته به شرایط و دانستههای خود و واقعیت بگیرد؛ اما امان از احساس و خودخواهی که مانع این امر میشود.
زمانی میگذرد و باید به گذشته خود نگاهی کرد، سپس با لبخندی و لگدی آن را به زبالهدان تاریخ سپرد؛ همانطور که قرار بود فرزندانِ ناخلفِ نوح و موسی را به زبالهدان تاریخ بیاندازیم، اما فعلی است نشدنی و ناممکن.
چند شب پیش به یاد خاطراتم افتادم و فهمیدم که تا سن 13 یا 14 سالگی هیچ خاطرهای در ذهنم ثبت نشده و یا اینکه نمیتونم به یاد بیارم. ادامه آن شب به تقسیمبندی خاطراتم سپری شد، 14تا 18 سالگی بدترین دوران، 18 تا 19 سالگی مزخرف و 20 به بعد را دوست داشتم. همان شب بود که فهمیدم باید خاطرات بد را به زبالهدان تاریخ سپرد اما ناگهان بدترین اتفاق افتاد و من فهمیدم که سه ماه و 10 روز آینده 25سالم تموم میشه و نه 24 سالم؛ و ای کاش در این جهل باقی میماندم.
هیچوقت درست یاد نگرفتم که چی میگن: بوی الرحمانش میاد یا صدای الرحمانش میاد؟ از اون چیزهایی بوده که دوست داشتم تو جهلش باقی بمونم چون دوست دارم بگم بوی الرحمانش میاد، جالب میشه؛ الرحمان رو باید بخونن در نتیجه صوته و صوت بو نداره و صوت شنیدنیه. حال بگذریم؛ مهم این بود که بگم از کدومش بیشتر خوشم میاد و میخوام تو جهلش بمونم.
امروز برام خیلی جالب بود، بعد از مدتها با یکی از بچهها نشستیم و یاد اولین ایام آشنایی کردیم. جالب بود به حماقتهای اون زمانمون خندیدم و به الان خودمون افتخار کردیم. البته افتخار که نبود خوشحالی از اون بود که مثل گذشته نبودیم و فرق کردیم. کل مسیر برگشت به خونه رو فکر کردم که چی شد از اون جمع چندین نفره رسیدیم به یه مشت آدم که عمرا نمیتونیم زیر یه سقف جمع بشیم. هرکی برا خودش یه مشکلی داره، یه دردسری داره و یه جایی گیره. جالبتر این بود با تمام مشکلات، اون آدمها هنوز همون مقدار زمان رو میزارن برای رفقاشون ولی نه برای قدیمیها بلکه برای آدمهای دیگه؛ آدمهایی که شاید اونقدر تو رفاقتشون احساس مسوولیت نکنند و خیلی چیزای دیگه.
پ.ن: تمام این مطلب از این توییت سرچشمه گرفت: دلم برا رفاقتای قدیم تنگ شده، وقتی میگم قدیم فک نکن 100 سال پیش، همین 2سال پیش، خیلی خوب بود، انقدر زندگی قهوهایمون نکرده بود.
حکمت این روزها چیست؟
روحی؟ جنی؟ هرچه هست نجوای ضعیفی دارد؛ میگوید: برو.
بوسیدن و کنار گذاشتن سرانجامی ندارد جز خوشبختی؛ همان نجوای بی حس و حال زمزمه میکند که چه نشستهای ببوس و برو؟
صدایش را خفه کردم به مانند کوفتن ماهیتابه به صورت تام توسط جِری؛ اما موقت بود.
زندگی کنونی من (دنیای این روزهای من) در یک میدان جنگزده و ویران و پر از ایهام جریان دارد و من به دنبال آن خِشت اول هستم که صاف نَهَم تا نرود به ثریا، دیوار کج.
پ.ن. “دامنِ ساتن“ اثر امیر عظیمی به ما تجاوز سختی کرد، پیشنهاد میشود.
آرمانشهر اصلا نباید شهر باشد تا در آن بتوانیم بهترین حاکم و بهترین مردم را داشته باشیم بلکه آرمانشهر میتواند جایی باشد که در آن آرامش داشته باشیم شاید داشتن آرامش نیازمند به وجود یک فیلسوفشاه باشد اما یک فیلسوفشاه هم نمیتواند از تمام دیدگاهها به جامعه نگاه کند و مشکلات را برطرف کند. هرکدام از ما یک فیلسوف شاه هستیم. هر کس برای خود یک فیلسوف شاه است و میتواند زندگی خود را به بالاترین درجه از شاهانه بودن برساند تنها نکته مهم این است که شاهانه زندگی کردن و فیلسوفشاهانه زندگی کردن رو تو چی ببینیم؟
روزی فرا میرسد که (البته ممکن است) بچه داشته باشید. شما برای فرزند خود فیلسوف شاه هستید و باید جامعه وی را بسازید دیدگاهش رو بسازید نگرشش به زندگی را بسازید. پس سعی کنید خونه خود را برای فرزندتان تبدیل به آرمان شهر کنید.